۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

دیری از مرگ زمان نگذشته است

سکوت در اغوش تنهایی متولد می شود

در بستر صبر درک را میابد

در جاده های انتظار قدم می گذارد
........................................................

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

همه چیز و هیچ چیز. انبوهی کلمات فریاد می شد و باز سکوت زبان می ازردش .

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

اه دیوار اگر دانست تا به این نبض سرمایش ائ را می سوزاند .... . می داند دیوار بسیار خوب چیزی است بسیار گریه دارد . گریه از انها که قلبش را می فشارد از ان گریه ها که تهی را به وجودش ترجیح می دهند از ان ها . از انان که حوصله ی هیچکس را سر می برد از ان ها . تا قبل از بعد مادام از کابوس هایش بی تابی می کرد اخر همان ها کار دیوار را ساختند هیچ فکر نمی کرد .دیوار می تپید با هر نوازش او را به اغوشش بیش از کم فرو می برد . اغوشش اغوشش اغوشش گرمایش از ان سرماهاست که بوی پاکی اش هیچکس را مست می کند ان وقت است که اشک ها برای سوگواری می ایند نگاه کرد که چگونه می برندش اه اشک ها بی داد

می کردند ناله هاشان گوش اسمان را می اذرد ان وقت کلمات را به بازی می گیرد و خود را در خلال فقاب ها گم می کند می داند کلمات درک درد را ندارند درد را باید در میان هیچ و همه بیابد در ان جا که سکوت فریاد می کند و گوشش را نا هنجاری ها اتش می زنند باید درد را در میان خاکستر اتش گرفته ی خیس در اسمان یافت اه دیوار می فهمد صدایش عاری از هر گونه کلمه ایست درد را میس داند ان را در لا به لای سیمن هایش دفن کرده است هوار هایش را سنگ ها خفه کرده اند تا دیوانگی رقص مستانه اشس را سر ندهد شب بیدار نشود تا جغد های بیگانگی رویا ببینند اه باز فرامئشی به سرش زد چه می گفت ؟ هوم با همه ی این ها دیوار همچنان محکم ایستاده است استواریش میل تکیه کردن را در تو بیدار می کند درد در کنار درد می ماند اخر می توان در اغوش دیوار ارام مرد ارام ارام بی حرکت

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

یعنی فقط برای اخرش ماند؟

چیزیست که از قلبت شروع می شود انگار می خواهد بیاید بیرون ارام ارام ذره ذره رده پایش سلول هایت را له میکند خونشان در می اید تا گلویت می رسد مشت می زند درد می کشی عق می زنی مثل دودی که از سیکار درونت حبس می کنی یادت می اید همان خون اما نه این لحظه ی دیگریست نمی تواند مثل ان باشد همه اش عق می زنی اما بیرون نمی اید ان وقت خودت را به درو دیوار می زنی همه چیز را چنگ می اندازی یکی هست ارام ساکت فقط نگاه می کند درونت محکم ایستاده است می دانی اینه بد چیز ترسناکست وقتی روبرویش هستی ان چیز یا کس نمی دانم ان را واضح تر می بینی هیچ چیز نمی گوید شاید میگوید اما ان جیغ ها امان از دستشان اگر بدانی از جنس هیج جیزند و از جنس همان هایی که هیچ کس نمی شنود نمی گذارد بشنوی و بعد اشک ها اشک ها نمی دانی چرا اینقدر خسیس شده اند خب مگر چه می شود ان را نیز با خودشان می اوردند ان وقت راحت می شدی شاید حتی می شد بدون ان کوچک چیز ها بخوابی از ان خواب های خوب که می گویند فقط بچه ها می بینند از جنس همان سپید ها و بعد پاهایت می لرزند از باد صداهایی می اید صدای کفش هایش اذ یتت می کند ولی ان را نمی بینی اما ترس از امدنش همیشه با توست نمی دانی کیست ولی می دانی که می اید بی حالی حاصل از ان کوچک چیز ها می خواهد بخواباندت اما فقط روی زمین می افتی بی حرکت .

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

مثل اب در هر ظرف زندانی

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

کم کم به مغزم نفوذ می کند
مرگ تدریجی
از من می خواهد پاکدامن نباشم
دیشب دیوار
امشب سنگفرش
همه اش سرد
امشب چنگ نیست
امشب ملایمت

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

می اید
باید حلق اویز شوم
درد دارد
درونم را جوش میزد
می گفت مثل جوشیدن اب که خود را به در و دیوار میزند
به دیوار وصل می شوم
نفسم را می گیرد
بیا سینه ام را بدر
خب شاید دیوار دیگر تاب چنگ هایم را ندارد
بارها گفته ناخم هایم ناله اش را می اورند
مثل جنون
طول شب گریه می کند
بی جان می شوم
می رود !

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

و ان نیمه ی شب مرا به اغواگری خواند
به مستی از باده ی دیگران
خواستم گرمای نگاهت را دیگر به یاد نیاورم
به شب رفتم
دست و پایم را بستند
به جریانم در اوردند همچون قایقی در اقیانوس ساعت ها
می خواستند زنده شوم
در حالی که ذره ذره جان می دادم
ثانیه ها گریه می کردند
خفاش ها خواب بودند
و دریا مثل هیچوقت خشک می شد
اسمان سفید بود و
من
من؟
از سلام هایشان که بوی خداحافظ می داد گریختم
و در پس چشمانشان گم شدم
و ان حس ارضا نشدن
در تمام طول اندیشه با من بود
منی که نسیمی از جانبت مستم می کرد
با باد یکی شوم ؟
از خواب گذر کردم
در پس ابر ها
تو بودی
که وجودمان را به هم پیوند زدی
و من خود را در تو زنده یافتم
جبر است!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

دلم گرفته

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سپیدی و سیاهی به هم می رسند روبرویم هیچ و پشت سرم کشکش ها زهر های بر جای مانده مرا گفت به روشنایی بیا فقط بیا تا سیاهی محو شود گفتمش اندازه ی این ها نیستم منم قطره ای در دامان اقیانوس گفت بیا

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

با چشم بسته نگاه کن
تا ان چه باید ببینی
گاه و بی گاه دخترکی در اینه به من می نگرد همانندم لباس می پوشد باید قفل خانه را عوض کنم

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

و گاهی نمی خواهم یک قدیس باشم خواستار همانم هستم که تنها کف حمام می نشیند و قطراتش او را می برد و نگاهش به مکبثی ست که بی فریاد فکر رفتن و ماندن را دارد و باز هم برگه هایش خیس می شود

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

اول همان اخر است تکرار می شوند بر حسب فرو رفتن در گرداب گمشدگی و چون گویی با یک طناب به یکدیگر متصلند بنا براین همگی به یک سو میروند پس تکرار می شوند اما چون برش روح متفاوت است اگر در طول بودن دست نخورده بود و یا بر حسب ندانستن قالب گرفت اما بعد خود را صیقل داد میتوان با چشم خود دید و دریچه ها متفاوت است پس تکرار نخواهد شد