و ان نیمه ی شب مرا به اغواگری خواند
به مستی از باده ی دیگران
خواستم گرمای نگاهت را دیگر به یاد نیاورم
به شب رفتم
دست و پایم را بستند
به جریانم در اوردند همچون قایقی در اقیانوس ساعت ها
می خواستند زنده شوم
در حالی که ذره ذره جان می دادم
ثانیه ها گریه می کردند
خفاش ها خواب بودند
و دریا مثل هیچوقت خشک می شد
اسمان سفید بود و
من
من؟
از سلام هایشان که بوی خداحافظ می داد گریختم
و در پس چشمانشان گم شدم
و ان حس ارضا نشدن
در تمام طول اندیشه با من بود
منی که نسیمی از جانبت مستم می کرد
با باد یکی شوم ؟
از خواب گذر کردم
در پس ابر ها
تو بودی
که وجودمان را به هم پیوند زدی
و من خود را در تو زنده یافتم
جبر است!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر