۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سپیدی و سیاهی به هم می رسند روبرویم هیچ و پشت سرم کشکش ها زهر های بر جای مانده مرا گفت به روشنایی بیا فقط بیا تا سیاهی محو شود گفتمش اندازه ی این ها نیستم منم قطره ای در دامان اقیانوس گفت بیا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر