همچون رقص شبانه ی باد در بستر برگ های مرده
شوم بودم
سیاهی شب با دستانش
ماه را خفه می کرد
و من گویی خود را می کشتم
و با ضربه های فراموش شدگان
هر لحظه به خود می امدم
چرا دیگر اب جوی ها نجات دهنده ی ماه نیستند ؟
غرش های انان همچو دیوانگان تنها طنین قلبم را به یاد می اورند
چرا دیگر شاهزاده با اسب سپید نمی اید؟
نکند از هم اغوشی ماه ذیوانه شده است
باز مستیت توان شنیدن ناله هایم را ندارد
چرا نمی ایی ماه دارد می میرد؟
چرا امشب صبح نمی شود؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر