می خواستم در پس رقص بادگونه ی شانه های ازدحام
خود را فراموش کنم
نشنوم شیون قطرات درونم راکه از سنگینی بار گناهشان خود را به صلیب می کشیدند
تا خود را از شر وسوسه های مرداب خلاص کنم
پیراهن سپیدش را به اتش کشیدم
نمی خواستم جز قلعه ای محکم که در پس ان خود را از ملامت های درونم به زنجیر کشم
نفهمید اهریمن از دودلی ام برای فروش روح خود به وی هنوزم درم کشمکشی پابرجاست
اه ای سپیدی ای سیاهی تا کی می خواهید ضربه های شمشیرتان را در پیکرم به یادگار گذارید ؟
سراسر خونم
جنگجو کلید قلبم را در پس کوه های نفرین شده یافت
و نگریستم خاکستر ان پیراهن را که هنوز سپید بودند
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر