و ان نیمه ی شب مرا به اغواگری خواند
به مستی از باده ی دیگران
خواستم گرمای نگاهت را دیگر به یاد نیاورم
به شب رفتم
دست و پایم را بستند
به جریانم در اوردند همچون قایقی در اقیانوس ساعت ها
می خواستند زنده شوم
در حالی که ذره ذره جان می دادم
ثانیه ها گریه می کردند
خفاش ها خواب بودند
و دریا مثل هیچوقت خشک می شد
اسمان سفید بود و
من
من؟
از سلام هایشان که بوی خداحافظ می داد گریختم
و در پس چشمانشان گم شدم
و ان حس ارضا نشدن
در تمام طول اندیشه با من بود
منی که نسیمی از جانبت مستم می کرد
با باد یکی شوم ؟
از خواب گذر کردم
در پس ابر ها
تو بودی
که وجودمان را به هم پیوند زدی
و من خود را در تو زنده یافتم
جبر است!
۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه
۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه
اول همان اخر است تکرار می شوند بر حسب فرو رفتن در گرداب گمشدگی و چون گویی با یک طناب به یکدیگر متصلند بنا براین همگی به یک سو میروند پس تکرار می شوند اما چون برش روح متفاوت است اگر در طول بودن دست نخورده بود و یا بر حسب ندانستن قالب گرفت اما بعد خود را صیقل داد میتوان با چشم خود دید و دریچه ها متفاوت است پس تکرار نخواهد شد
اشتراک در:
پستها (Atom)