۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

و ان نیمه ی شب مرا به اغواگری خواند
به مستی از باده ی دیگران
خواستم گرمای نگاهت را دیگر به یاد نیاورم
به شب رفتم
دست و پایم را بستند
به جریانم در اوردند همچون قایقی در اقیانوس ساعت ها
می خواستند زنده شوم
در حالی که ذره ذره جان می دادم
ثانیه ها گریه می کردند
خفاش ها خواب بودند
و دریا مثل هیچوقت خشک می شد
اسمان سفید بود و
من
من؟
از سلام هایشان که بوی خداحافظ می داد گریختم
و در پس چشمانشان گم شدم
و ان حس ارضا نشدن
در تمام طول اندیشه با من بود
منی که نسیمی از جانبت مستم می کرد
با باد یکی شوم ؟
از خواب گذر کردم
در پس ابر ها
تو بودی
که وجودمان را به هم پیوند زدی
و من خود را در تو زنده یافتم
جبر است!

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

دلم گرفته

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

سپیدی و سیاهی به هم می رسند روبرویم هیچ و پشت سرم کشکش ها زهر های بر جای مانده مرا گفت به روشنایی بیا فقط بیا تا سیاهی محو شود گفتمش اندازه ی این ها نیستم منم قطره ای در دامان اقیانوس گفت بیا

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

با چشم بسته نگاه کن
تا ان چه باید ببینی
گاه و بی گاه دخترکی در اینه به من می نگرد همانندم لباس می پوشد باید قفل خانه را عوض کنم

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

و گاهی نمی خواهم یک قدیس باشم خواستار همانم هستم که تنها کف حمام می نشیند و قطراتش او را می برد و نگاهش به مکبثی ست که بی فریاد فکر رفتن و ماندن را دارد و باز هم برگه هایش خیس می شود

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

اول همان اخر است تکرار می شوند بر حسب فرو رفتن در گرداب گمشدگی و چون گویی با یک طناب به یکدیگر متصلند بنا براین همگی به یک سو میروند پس تکرار می شوند اما چون برش روح متفاوت است اگر در طول بودن دست نخورده بود و یا بر حسب ندانستن قالب گرفت اما بعد خود را صیقل داد میتوان با چشم خود دید و دریچه ها متفاوت است پس تکرار نخواهد شد