۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

به اسمان نگاه میکنم
چشم در چشم میشویم
در اغوش باد میرقصم
با باران هم اغوش می شوم
امشب من ارضا میشوم

امشب واقعا احساس میکنم زنده ام
هه هه

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

اگه اونجوری باشه ادما میشن مثل قهوه که وقتی سرد میشه دیگه برات فرقی نداره که چقدر خوشمزست فقط میریزیش بیرون میری یکی دیگه میخری

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

محکوم به عادت ؟ میگه ادما مثل خیابون ها نیستند واسه همین عادت میکنن . می گه میترسی عادت کنه بهت تکرار شی . بیخیال بشم یا بمونم تا عادی شدن پس چرا من واسم عادی و تکرار نیست. اون عذاب پس واسه چیه؟این بازی؟ بازی؟ یه بازی سخت؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

خدایا چرا اینجام؟
میدونی وقتی چای رو با کافی مخلوط کنی هیچکودومش رو نمی فهمی فقط می دونی داری یه چیزی می خوری . مثل زندگی

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

زبانم را به لب هایم دوختند تا مبادا سخن بگویم
تا رازشان را برملا کنم
از خودم کنار اتوبان فرار می کنم تا به خودم برسم